رشته های مهری که علی(س) و محمّد(ص) را به هم می پیوندند بی شمار است:هردو از عبد المطلب سر زده اند؛مادر علی،محمّد را از هشت سالگی مادری می کرده است و پدرش ابوطالب پدری.محمّد از هشت سالگی تا بیست و پنج سالگی در خانهء علی بزرگ شده است.و علی نیز از طفولیّت تا بیست و پنج سالگی در خانهء محمّد بزرگ شده است.خدیجه او را مادری کرده و پیغمبر او را پدری.چه پیوندهای نزدیک متقابلی،خویشاوندی های متشابهی.دو انسان قرینهء هم،دو یکدیگر!
علی نخستین باور کنندهء اسلام اوست و پذیرندهء دعوت او و نخستین دستی که در غربت و تنهائی،در دست های محمّد(ص)به بیعت دراز شد و باهم به پیمان پیوند خورد و از آن پس،همواره پیشاپیش خطرها ایستاد و در قلب مهلکه ها و سختی ها زیست تا...مرگ.پیش از بعثت،کوچک که بود – طفلی شش،هفت ساله – او را تنها با خود به حرا می برد و او را در خلوت های تأمّل های عمیق و نیایش های شگفتش در شب ها و روزهای انزوا همراه می آورد.
مهتاب جزیره،بارها دیده بود که در سکوت مرموز و گویای شبهای رمضان سالهای نزدیک به بعثت،بر بام کوه حرا مردی تنها،ایستاده،نشسته و یا آهسته قدم می زند.گاه،در زیر باران الهام،سر به گریبان احساس های مرموزش فرو برده و گاه سر بر آسمان بلند کرده و گوئی در اعماق مجهول آن،ناپیدائی را می نگرد.انتظاری را می کشد و یا چیزی می بیند که او خبر ندارد و در همهء این حالات،کودکی،چون سایه با اوست؛گاه بر دوشش،گاه بر کنارش.و کودک بود،هشت یا ده ساله و در خانهء پیغمبر که شبی وارد اتاق پدر و مادرش شد:محمّد(ص) و خدیجه(س)! دید که دارند به خاک می افتند و می نشینند و برمی خیزند و زیر لب چیزی می گویند.هردو باهم.و هیچ کدام به او توجّهی ندارند؛در شگفت ماند؛در آخر پرسید:«چه می کنید؟»پیغمبر گفت:«نماز می خوانیم.من مأمور شده ام تا پیام اسلام را به مردم ابلاغ کنم و آنان را به یکتائی الله و رسالت خویش بخوانم.ای علی تو را نیز بدان می خوانم».
و علی،اگرچه هنوز کودکی است خردسال و در خانهء محمّد(ص) زندگی می کند و سراپا غرقه در محبّت ها و بزرگواری های اوست.امّت علی است.ا.،بی اندیشه،آری نمی گوید.ایمان او باید بر خِرَدَش بگذرد و سپس به دلش راه یابد.در عین حال،زبانش لحن سنّ و سال خویش را دارد:«اجازه بدهید با پدرم ابوطالب،در میان بگذارم و با او در این کار مشورت کنم،سپس تصمیم می گیرم».و بی درنگ از بلّه ها بالا رفت تا در اتاقش بخوابد.امّا این دعوت،دعوتی نیست که علی را – هرچند هشت یا ده ساله – آرام بگذارد.تا سحرگاه به آن می اندیشد و بیدار می ماند.
کسی از آنچه آن شب در پرده های مغز این طفل بزرگ می گذشت خبر ندارد.امّا صبح،صدای پایش را شنیده اند که سبک بار و مصمّم پائین آمد و بر درگاه اتاق پیغمبر(ص) ایستاد و با لحن شیرین کودکانه،امّا منطق زیبا و استوار علی،گفت:«من دیشب با خودم فکر کردم.دیدم خدا در آفرینش من،با پدرم ابوطالب مشورت نکرد و اکنون،من چرا در پرستش او باید از وی نظر بخواهم؟اسلام را به من بگوی».و پیغمبر گفت و او گفت:«می پذیرم».و از آن پس،همهء لحظات عمر را در این پیمان و پیوند نهاد و در پرستش خدا و وفای محمّد و دوستی خلق و پارسائی روح،آیتی شگفت شد و با صدها رشتهء پنهان و پیدا با روح و اندیشه و قلب محمّد پیوند یافت و این را همه می دانستند و خود بیش از همه می شناخت و هزاران اشعهء نامرئی مهر را که از جان او بر علی می تافت حسّ می کرد و این بود که روزی که روحش از شدّت محبّتی که پیغمبر به وی می ورزید،به هیجان آمده بود،دلش به سختی هوای آن کرد که از زبان خود او،اندازهء عاطفه اش را نسبت به وی بشنود.پرسید:«از این دو کدام شان در چشم رسول خدا محبوب ترند:دخترش زهرا و یا همسر او علی؟»،پیغمبر که در برابر پرسش دشواری قرار گرفته بود – در حالیکه از این سؤال زیرکانه ای که او را در تنگنای یک«انتخاب محال» می گرفت،لبخندی معصوم و مهربان داشت – پاسخی یافت که احساس کرد درست بیان همان چیزی است که در دل داشته است و با حالتی که گوئی از توفیق لذّت می برد گفت:
«فاطمه پیش من،از تو محبوب تر است و تو پیش من،از فاطمه عزیزتری».
...ادامه دارد...